از همه چی هست آخرین مطالب
نويسندگان پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:بازی ماشینی,بازی انلاین , بازی آنلاین ,بازی , بازی قشنگ, :: 19:54 :: نويسنده : محمد
چهار شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, :: 22:17 :: نويسنده : محمد
با عرض سلام به کسانی که در حال حاضر در حال خواندن این وبلاگ هستید . شما میتوانید از نوار بالای صفحه که نواری کامل از امکانات است استفاده کنید . امیدوارم از مطالب و امکانات این وبلاگ خوشتان بیاید . نظر یادتون نره . جمعه 25 بهمن 1392برچسب:جملات عارفانه , جملات فلسفی , جملات زیبا , کلمات قصار , جملات قصار , جمله های زیبا , قصار ترین جملات , , :: 12:53 :: نويسنده : محمد
آنجا که همه مثل هم فکر میکنند ، هیچ کس خیلی فکر نمیکند . @@@@@@@@ تجربه نامی است که مردم روی اشتباهاتشان میگذارند . @@@@@@@@ حکایت جالبی است که فراموش شدگان ، فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمیکنند . @@@@@@@@ فقط کسی رنگین کمان را میبیند که تا آخر در باران بایستد . @@@@@@@@ در زندگی هرگاه خانه ای از "یخ" ساختی بر آب شدنش اشک مریز . @@@@@@@@ دوره ارزانیست ... شرف اینجا ارزان .... تن عریان ارزان ... آبرو قیمت یک تکه ی نان ....و دروغ از همه چیز ارزان تر .... و چه تخفیفی خوردست ، قیمت هر انسان . @@@@@@@@ دو ست خوب داشتن بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از با هرکسس بودن است . @@@@@@@@ خوشبختی مثل یک توپه که وقتی می غلتد دنبالش میری و وقتی می ایستد به اون لگد میزنی . @@@@@@@@ همیشه فکر کن تو یه دنیای شیشه ای زندگی میکنی ، پس به طرف کسی سنگ پرت نکن چون اول دنیای خودت رو میشکونی . @@@@@@@@ خوشبختی بر سه ستون استوار است : فراموش کردن گذشته ، غنیمت شمردن حال و امید به آینده . @@@@@@@@ خدایا نامه جرم روز جزا باز نکن من به امید عطای تو خطا کار شدم . @@@@@@@@
پنج شنبه 24 بهمن 1392برچسب:, :: 20:43 :: نويسنده : محمد
سرگذشت یک پسر در دانشگاه قزوین : ( ) سال اول ( . ) سال دوم ( o ) سال سوم ( O ) سال چهارم
خدا رحم کرد واسه فوق لیسانس ادامه نداد
کمربند شلوار شما ضامن سلامتی باسن شماست " روابط عمومی شهرداری قزوین
یه ضرب المثل قزوینی می گه : رفیق اگه رفیق باشه آدم منت زنشو نمی کشه
یه روز قزوینیه میاد تهران عروسی بر میگرده شهرشون بهش میگن عروسی چطور بود میگه عجب عروسی بود پسرها با مردها قاطی بودن
روز یه اصفهانی و یه تهرانی و یه قزوینی می میرند.آنقدر به خدا التماس می کنند تا اینکه خدا با برگشتن آنها به دنیا موافقت می کنه به شرطی که دیگه گناه نکنند وگرنه سنگ می شوند. خلاصه آنها به دنیا برمی گردند.همان اول کار تهرانیه یه دختره را میبینه و می افته دنبالش. همان دم سنگ می شه.بعد مدتی اصفهانیه یه ?? تومانی روی زمین می بینه خم میشه که برداره قزوینیه می گه : خاک تو سرت . هم خودت رو بدبخت کردی هم منو
یه روز یه قزوینیه زنگ در خونشو نصب میکنه کنار پاشنه در خونش بالای زنگش مینویسه مدیونی اگه با پات زنگ بزنی
جدید ترین رومان عاشقانه در قزوین خسرو و فرهاد
موسی در قزوین: ای موسی عصایت را به زمین بنداز. و موسی چنین کرد . و ندا امد حالا اگه جرات داری برش دارر
قزوینیه یه کیسه برنج تبرک میخره درشو باز میکنه میگه اِ اِ اِ اِ اِ ..... پس حمیدش کو؟؟؟؟؟؟؟؟
قزوینیه دنبال توپ میدویده بهش میگن مگه بچه شدی ؟ میگه نه ولی از قدیم گفتن دنبال هر توپ بچه ای هم میاد
جایزه تبرک در قزوین: یک سال استفاده رایگان از حمید ...!!!!
شهرداری قزوین تو پارکاش تابلو زده نوشته لطفا گل بچینید. تو ماه رمضون قزوینیه یه بچه خوشگل گذاشته بوده جلو دوچرخش داشته خوش و خندان میرفته. رفیقش بهش میگه: اصغر! بالام جان بیخیال، ماه رمضونه! قزوینیه میگه: خودم میدونم بالام جان! منم اینو برا افطار میبرم!!!
یارو قزوینیه با پسرش مشغول بوده، پسرش هی جیغ و داد میکرده که: آاای! بابا نکن! اااوووخ! درد میگیره! قزوینیه شاکی میشه، میگه: خفه شو پدرسگ! مگه ما خودمون بچه نبودیم!!!
قزوینیه میره خونه یک میلیونره، دویست میلیون نقد میدزده. بعد زنگ میزنه خونه یارو میگه: بچه رو بیارین پولارو ببرین!!! يه روز يه ياروكفتر بازه ميشنوه تو قزوين كفتري هستش كه با يه بال پرواز ميكنه ميره و اونو ميخره ميبره شهر ، خودشون ولي ميبينه كفتره بادو بال پرواز ميكنه شاكي ميشه برميگرده قزوين پيش فروشندش ميگه عوضي ، اين كه درست پرواز ميكنه !!! يارو ميگه بالام جان اينجا گزوينه و اين كفترم از ترس كونش يه بالشو ، ميگيره در كونش و پرواز ميكنه قزوینیه بن لادن رو پیدا می کنه می ره به بوش می گه: من بن لادن رو بهتون می دم ولی به جاش شماهم باید این پسره تو تایتانیک رو به من بدین ملت به آمریکا پشت می کنن..قزوینی ها میرن اقامت دایم آمریکا می گیرن
دعای قزوینی: خودم پشتت . خدا پناهت
میدونی کی قزوین خالی از سکنه میشه؟؟!!فصل شالیکاری در رشت !!!!!!!!!! قزوينيها به برادر زن ميگن: اشانتيون ازدواج.
يه روز يه معلم قزويني به شاگرد خود مي گه تو درس كه نمي خوني باغ هم كه نمي ايي من نمي دونم تو چه طور تو ميخواهي قبول شوي؟
به قزوينيه ميگن قزوين كجاست ميگه اگه اراده كني همين جا
سه تا قزويني ميرن حموم عمومي بعد يک ساعت ميگزره نميان بيرون ، دو ساعت ميگزره نميان بيرون ...همينجوري سه ساعت ، چهار ساعت ، پنج ساعت ميشه صاحب حموم شک ميکنه ميره ببينه چه خبره !ميره ميبينه صابون قزوينيا افتاده بوده زمين هيچ کدوم جرات برداشتنش و نداشتن
يه روز تو صف نانوايی در قزوين دست نفر اول ميره تو پريز برق تا ته صف همه ميميرن
يه نفر يه قزوينيه رو ميبينه ميره جلو و كلي باهاش احوال پرسي ميكنه اما قزوینیه زیاد تحویلش نمیگیره. بعد كه ميره، قزوينيه برميگيرده از پشت بهش نگاه ميكنه ميگه : رضا تويي؟ ببخشيد كه نشناختمت .
قزوينه عروسيش بود ، توي كارت عروسي مي نويسه : همراه داشتن بچه الزامي است
يه روز يه قزويني زنگ خونشو پايين در نصب مي كنه يه تابلو مي زنه:لعنت به هر كس كه با پا زنگ بزنه
به خاطر رفاه حال نماز گذاران قزويني جا نماز با آينه بغل توزيع شد
ميدونيد به فرمانده قزوينهاچي ميگن ارباب حلقهها
قزوینیه تو خواستگاری جواب رد می شنوه، رو کون داداش عروس اسید می پاشه
پیامگیر موبایل قزوینی : الان دستم بنده ببم جان. اگه پسری پیغام بذار . اگه دختری برو وگرنه می یام داداشتو……..
دو تا ریاضی دان قزوینی داشتن کوناشونو به هم می مالیدن می گن چه کار می کنید می گن مخرج مشترک می گیریم
شاطر میگه نون تموم شد ...........قزوینیه می گه: تموم شد که شد .....چرا صف رو به هم می زنین
می دونی یکی از باستانی ترین شهرهایه دنیا قزوینه!!! میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چون شورت فرعون اون جا پیدا کردن
جرج بوش دعوت میکنن قزوین وقتی مییاد مردم میریزن توی خیابان شعار میدن: دسته گل محمدی بچه گیات میومدی
به قزوینیه می گن چه اهنگی دوست داری؟ می گه اون اهنگ معین که می گه. پشتت رو کردی بر من بگو مگو نداره
قزوینی زنگ میزنه مسابقه مهتاب میگه : اخه نامردا پشت عکسم نشون بدید بذارید ما هم ببریم.
آهنگ های مورد علاقه قزوینی هاو خواننده های محبوب آنها: ۱)فرشید امین به خاطر شعر عزیزم بگو بر می گردی. ۲)هایده به خاطر شعر کبوتر بچه کرده کاش بودی و می دیدی.
محبوبيات قزوين: 1)محبوبترين خواننده: حامدحاکان 2)محبوبترين مکان:دُکان 3)محبوبترين ماشين: پيکان 4)محبوبترين فوتبالست: اّليور کان 5)محبوبترين سازمان: حمايت از کودکان 6)محبوبترين شهر: اردکان 7)محبوبترين حيوان: پليکان
قزوينييه با شوق و ذوق مي ره يه چايي تبرک ميخره تا درش باز مي کنه مي گه پس حميدش کو.!؟...............
يك روز يك نفرميره كنارزندان ميبينه كه دوسربازخم شده اند ازشون مي پرسه براي چه خم شده ايد مي گويند يك زنداني قزويني اززندان فراركرده برايش تله گذاشته ايم.
پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:حواث اینترنتی , داستان حوادث , داستان های واقعی و عبرت انگیز , حوادث , اینترنت و حوادث آن , , :: 16:3 :: نويسنده : محمد
ارتباط مخفیانه من با پسر مورد علاقه ام باعث شد تا به این بدبختی بیفتم، حالا می فهمم چرا پدر و مادرم و حتی خانواده جمشید با ازدواج ما مخالف بودند!زن جوان در حالی که نوزاد ۲۰ روزه ای را در آغوش داشت و دختر بچه ۳ ساله ای نیز همراهش بود در دایره اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد افزود: سال آخر دبیرستان از طریق چت روم با پسر جوانی آشنا شدم و پس از ۲ هفته ما همدیگر را در یک پارک دیدیم. جمشید با حرف های عاشقانه مرا شیفته و دلباخته خودش کرد و از آن روز به بعد با موتور سیکلت دنبالم می آمد و با هم به این طرف و آن طرف می رفتیم تا این که دیپلم گرفتم و او با خانواده اش به خواستگاری ام آمد، اما از همان لحظه اول، پدر و مادرش اظهار داشتند پسرشان آمادگی تشکیل خانواده ندارد و والدین من نیز مخالفت شدید خود را با این ازدواج اعلام کردند ولی ما هر دو غرق در رویاها شده بودیم و تصمیم گرفتیم برای رسیدن به هم هر کاری که از دستمان بر می آید انجام دهیم و اگر لازم باشد چند سال صبر کنیم. با این که قسم خورده بودیم دوستی ما پاک و صادقانه بماند ولی خیلی زود این رابطه مخفیانه رنگ و بوی دیگری گرفت! حدود ۴ ماه گذشت و در این مدت من ۲ خواستگار خیلی خوب را رد کردم تا این که متوجه شدم چه بلایی به سرم آمده است و باردار شده ام. وقتی موضوع را به جمشید اطلاع دادم خودش را کنار کشید، با اعلام شکایت خانواده ام او و پدر و مادرش از ترس آبروی شان خیلی زود دست به کار شدند و ما با هم ازدواج کردیم، زن جوان ادامه داد: بعد از عقد به اصرار جمشید و مادرش بچه ام را سقط کردم تا کسی از ارتباط گذشته ما مطلع نشود! من و جمشید زندگی نکبت بار خود را در خانه پدرشوهرم آغاز کردیم و خانواده او که چشم دیدنم را نداشتند کلفتی خانه شان را بر عهده ام گذاشتند، شوهرم نیز در طول ۶ سال زندگی مشترکمان مرا زیر ذره بین گذاشته است و با تهمت های ناروا، بدبینی و شک و تردید اعصابم را به هم ریخته، او که به شیشه اعتیاد دارد دچار توهم شده است و گاهی دنبال مطالبی که روی آجرهای دیوار خانه ما در مسیر کوچه نوشته شده می گردد و می گوید شاید کسی برای تو مطلبی یا شماره تلفنی نوشته باشد، من در برابر این همه تحقیر و توهین راهی جز سکوت و تحمل نداشتم ولی شب گذشته ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. جمشید در خانه را باز کرد ولی هیچ کس داخل کوچه نبود، او با عصبانیت، به سراغم آمد و گفت: حتما کسی با تو کار داشته است شوهرم با وجود این که هنوز ۲۰ روز از زمان زایمان من می گذرد دست و پایم را بست و با آتش فندک به جانم افتاد تا به قول خودش اعتراف بگیرد، او نیمه های شب خوابید و من با کمک دختر ۳ ساله ام طناب را پاره کردم و از خانه بیرون زدم. آمده ام تا از این مرد بی رحم شکایت کنم و بگویم که چوب اشتباهات خودم را می خورم و غرور، لج بازی و سوء استفاده از اعتماد والدینم در استفاده از اینترنت، این بلاها را به سرم آورده است! امیدوارم هیچ دختری به سرنوشت من دچار نشود. پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : محمد
زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهد و با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار و اذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تاحالا باهم هیچ مشکلی نداشتیمولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطرمشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال ز من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد. زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود وبه من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زریحدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل ازماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباسنعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودمرا می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچکزری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود. زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کندهشود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حاللب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است. کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شده عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها توی نیویورک دیدم. عباس یه چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:, :: 23:22 :: نويسنده : محمد
هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه! دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن. گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟! مرتضی خندید و گفت:من به خاطر خودت می گم،تو از کجا میدونی این دختر،چرا این کارا رو میکنه؟شاید هوس باز باشه،شاید هم یه مشکلی داره.از کجا میدونی تو هم یه روز از این آدم بدتر نشی.ما که داستان اونو نمی دونیم؟!؟!؟الان تو می خوای ازدواج کنی و عاشق این دختر هم هستی،پس دیگه هیچ عذری نیست و اگه الان سراغش نری منتظر عواقب کارت باید باشی. اگه عاشقش باشی،اینا همش حرفه،به خاطرش هر کاری میکنی،حتی حرف مردم رو هم به جون می خری.به نظرم هر مشکل و گناهی و گذشته ای رو میشه درست کرد،به شرطی که یکی کمکمون کنه. اصلا شاید مشکلش همینه که همدم نداره،اگه یکی باشه که واقعا دوسش داشته باشه دیگه این کارا رو نکنه.شاید تو یه فرستاده از طرف خدا هستی که باید کمکش کنی. بعد صداشو آروم کردوگفت امین:اگه انجامش ندی دچار آینده بدی میشی! گفتم:چرا قضیه رو الهی میکنی...یه عشقه کوتاهه ...زودم تموم میشه...شایدم من مثل پسرای دیگه هستم! من حرف های مرتضی رو باور نکردم و با این حرف ها از سرم بازش کردم ولی راستش دلم برای دخترک می سوخت و آرزو می کردم کاش می تونستم کمکش کنم ولی من نمی تونم.اصلا چرا من؟این همه آدم؛من فرستاده نیستم. این ترم هم تموم شد،آخر ترم اکثر درساشو افتاد و قبول نشد و هر روزدرساشو غیبت می کرد.یه روز برادر و پدرش تو دانشگاه اومدند و توی حیاط کتکش می زدند.بچه ها می گفتند:خیلی خیلی به همه نزدیک شده و کار دست خودش داه. من هم مثل همه ی کسایی که اونجا بودند جمع شدم و فریاد هایی که میزد و گریه هایی می کرد رو می شنیدم.خیلی از کسایی که جمع شده بودند تا این تماشاخانه را ببینند،در این وضع او گناهکار بودند و البته من هم کناهکار بودم؛نه کمتر از آن پسرهایی که به خواسته دلشان رسیده بودندوالان فقط نگاه می کردند و من هم نگاه می کردم.من صدای دخترهایی رو می شندیدم که دربارهاش می گفتند:این عاقبت هوس بازی هستش...دختر بیچاره چند روز بعد شنیدم که خودش رو کشته.باورم نمی شد تااینکه اعلامیه اش رو دیدم،هنوز چشماش معصوم بود.بازهم صداهایی می آمدکه اذیتم می کرد: -از اولش مشکل داشت... -نه بابا فقط هوس باز بود؛عاقبت هوس خواهی همینه دیگه.طفلی پرپر شد... -اصلا بهش فکر نکنید،حالا انگار کی مرده.همون بهتر که مرد،فضای دانشگاه رو آلوده کرده بود.من که ازش بدم میومد.هرکی گناه کنه عمرش کوتاه میشه. فکر کنم هیچکدوم از اونا،هیچ وقت گناه نکردند؛لابد نکردند که این حرف هارو می زنند...به نظرم اون فقط یه کم بدشانس بود...شاید هم خیلی خوش شانس بود که عاقبت کارشو تو این دنیا دید.احتمالا من و خیلی دختر پسرای این دانشگاه اون دنیا عاقبت کارامونو می بینیم.از کسایی که ازش استفاده کردن تا کسایی که بهش کمک نکردند.از کسایی که پشت سرش حرف زدند و اسم اونو بدنام کردند تا کسایی که بی عاطفه وبی توجه از کنارش رد شدند و با صدای اروم گفتند:اون گناهکاره،بهتره بهش نزدیک نشیم. شاید هم در همین دنیا نفرین بشیم. تصمیم گرفتم به خاطر اینکه یکم از بار گناهم کم بشه،به مراسم ترحیمش برم.وارد شدم.همه جا سیاه بود و صدای گریه به گوش می رسید... حالا تمام عمرم گذشته وهنوز ازدواج نکردم.انگار من در همین دنیا نفرین شده ام... انتشار خبری درباره مرگ عجیب ۲مرد در غسالخانهای در یکی از شهرهای کشور، باعث شگفتی بسیاری از مردم شده است. چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:, :: 23:10 :: نويسنده : محمد
مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت. نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند. آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت. از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.” همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود. آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم. شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند. آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند. شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت: چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه,داستان,داستان های با معنی , داستان های کوتاه, :: 22:59 :: نويسنده : محمد
داستان کوتاه انعام پیشخدمت . . .
پسره رو ختنه مي کنن مي گن بايد دامن بپوشي. مي گه نامردا مگه چقدشو بريدين؟ -------------------------------------------- به يارو ميگن: تا کجا درس خوندي؟ ميگه: تا اونجا که دهقان فداکار شلوارش رو در مياره و منتظر تصميم کبري ميشه -------------------------------------------- از بچه ميپرسن توخونتون چي کم دارين؟ميگه فكركنم هيچي!چون ديروز که بابام جلو ما گوزيد،مامانم گفت:فقط همينو کم داشتيم!!
-------------------------------------------- سوتي هاي زنان در ميدان ميوه و تره بار : آقا درست دادم ؛ آقا زياد گذاشتي پاره ميشه . آقا درشت بذار ؛ آقا ميشه برام بلندش كني ؛ آقا نگاه كن ببين توش قرمزه ؛ آقا چقدر بد ميذاري !
--------------------------------------------
اگه گفتيد شباهت پسر و موش در چيه؟
-------------------------------------------- يارو يه كفتر ميدزده ميزاره تو شلوارش ميره مترو زيپش باز بوده.كفتره سرشو مياره بيرون،يه معتاد كه داشته چرت ميزده تا كفتره رو ميبينه ميگه داداش يكي از تخمات جوجه شده.
-------------------------------------------- يكي رفيقشو توخيابون ميبينه بهش ميگه راست ميگن ازدواج كردي؟ --------------------------------------------
روش ياد دادن رياضي به دختران: --------------------------------------------
بوس چيست ؟ جريان 200 ولتي که اگر مدت ان طول بکشه فيوز اصلي از جا بلند ميشه. --------------------------------------------
بچه رفته پاسگاه گفته دوچرخمو دزديدن. --------------------------------------------
زندگي مثل آلت مَرد ميمونه:
-------------------------------------------- خانم معلمه سر کلاس از يه بچه تخسه مي پرسه: اگه سه تا گنجشک سر يه شاخه درخت نشسته باشن، بعد ما يکيشون رو با تير بزنيم، چند تا گنجشک رو درخت ميمونه؟ بچهه ميگه: هيچي! معلمه ميگه: نخير دو تا ميمونه. بچهه ميگه: خوب اون دو تا هم از صداي تير فرار ميکنن ديگه. معلمه يکم فکر ميکنه، ميگه: جوابت درست نبود ولي از طرز فکرت خوشم اومد! بعد شاگرده ميگه: خانم حالا ما يه سوال بپرسيم؟! معلمه ميگه : بپرس. پسره ميگه: اگه سه تا خانم تو خيابون بستني بخورن، اولي گاز بزنه، دومي ليس بزنه و سومي ميک بزنه، کدومشون ازدواج کرده؟! معلمه يکم فکر ميکنه، ميگه: خوب معلومه، سومي! بچهه ميگه: نه...جوابتون درست نبود. اوني که حلقه دستشه ازدواج کرده، ولي از طرز فکرت خوشم اومد --------------------------------------------
-------------------------------------------- پسر خوب چگونه پسري است ؟ پسري که اولا دوست دختر نداشته باشه - دوما دوست دختر نداشته باشه - سوما دوست دختر نداشته باشه - چهارما دوست دختر نداشته باشه..... چون دوست دختر بناي اوليه منحرف شدن اين گل پاک و معصوم است -------------------------------------------- معلم از شاگردش مي پرسه: 5 + 5 چند ميشه؟شاگردش يه کم فکر ميکنه ميگه 11 معلم ميگه: احمق دستتو از جيب شلوارت در بيار ، دوباره با انگشت بشمار! -------------------------------------------- ميدوني به يه دختر خوشگل که لباس خواب پوشيده چي ميگن؟.............. ميگن : شب بخير -------------------------------------------- پسره ، دختر محلشون را نشون ميکنه ، رفيقاش ميان با سنگ ميزنن -------------------------------------------- يه مرده ، زنشو تو يه فيلم بد مي بينه آخر فيلم ميگه خدا شکر که فيلم بود -------------------------------------------- يک گاو نر دنبال يک گاو ماده مي افته گاو ماده هي فرار مي کرده دست آخر به يک کوچه مي رسه که بن بست بوده برمي گرده و با حالت درماندگي مي گويد آخه چي از جون من مي خوايي گاو نر مي گه مااااااااااااااااااااااچ
غضنفر شب که میشه میخوابه خواب حنا بندون عروسیشو میبینه صبح که از خواب بلند « به غضنفر می گن اگه دنیا رو بهت بدن چی کار می کنی می گه من فعلا می خوام « غضنفر بابا ش میمیره هفتش خیلی شلوغ می شه واسه چهلم بلیط می فروشه « به غضنفر میگن ترمز ABS چیه؟ میگه تو سرعت های زیاد و سر پیچ ها کار حضرت « غضنفر آشغال میره تو چشماش سره ساعت 9 میشینه دم در « پلیس به غضنفر: اینجا ماهیگیری قدغنه!!! غضنفر: ولی اینجا تابلو نزدین!!! « به غضنفر میگن با آب و برق و خاک جمله بساز « غضنفر میره کله پاچه فروشی، یارو بهش میگه: قربون چشم بگذارم؟ غضنفر میگه: نه « غضنفر به دختره میگه بوس میدی؟ میگه نه! غضنفر میگه به جهنم بخاطر خودت گفتم من « یه روز غضنفر میره داروخانه میگه اقا ببخشید کاندوم دارین دکتوره که فارس بود « غضنفر رفته بود زیارت امام رضا. بعد از زیارت دستش را برای احترام روی سینه « غضنفر میره پرنده فروشی طوطی بخره یه جغد میکنن تو پاچش. میاد خونه بعد یه « به غضنفر یه ماشین می دن که فرمونش سمت راست بوده بعد یه مدت ازش می پرسن « غضنفر داشته کباب درست می کرده می بینه یه گربه داره نگاه می کنه داد می زنه آی « یه غضنفر میاد تهران یه دونه پرشیا صفر می بینه میزنه شیشه هاشو خورد می کنه « غضنفر می ره هیئت راش نمی دن خودش می ره هیئت می زنه هیچکـ..س رو راه نمی ده « غضنفر عاشق خدا می شه کعبه می کشه از توش تیر رد می کنه « یک بار یک غضنفر زنگ میزنه تاکسی تلفنی میگه اقا ماشین دارید. مردی که پشت تلفن « غضنفر باباش میمیره میخواسته خاکش کنه جو میگیرتش باراندازش میکنه « غضنفر می ره توالت افتاب رو می شکنه یکی می گه چرا افتابه رو شکوندی؟ « یه ایرونی، یه آلمانی، یه اسپانیایی و یه غضنفر « غضنفر داشته تو خیابون میرفته، یه انگلیسیه ازش میپرسه: « به غضنفر میگن یه فحش باحال بده. میگه: نافم تو چشت. میگن: « یه اردبیلی با یه اردکانی دعواش میشه، میگه: ارم به ارت در، بیلم تو کونت! « یه روز یه غضنفر یه دختره رو میکنه و دختره هم حامله میشه. « غضنفر میره دکتر میگه: آقای دکتر تخمم درد میکنه، دکتر دست میزنه میگه: « غضنفر رو برق 3 فاز می گیره پرت می کنه بلند می شه می گه: « غضنفر می ره جبهه بعد از 2 روز برمی گرده.میگن چی شد اینقدر زود برگشتی؟ « غضنفر واسه رفیقاس خالی می بنده می گه: من هر دو هفته یک بار می رم ژاپن. « غضنفر میره تو خیابون می بینه نوشته: سیو همان سیب است... « غضنفر پتروس فداکارو با دهقان فداکار قاطی می کنه « غضنفر سفره دلش رو واسه دوستش باز می کنه توش پر از نون بربری بوده.... « به غضنفر می گن شما ایمیل دارین؟ می گه نه خیلی ممنون « غضنفر تو جوی آب تف میکنه میره دنبالش پاشو بگذاره روش « غضنفر کدو تنبل میخره میگذاردش کلاس تقویتی « غضنفر میره استادیوم، جای اینکه فوتبال نگاه کنه مرتب سمت راست و چپ « به غضنفر می گن این میس کال که می گن چیه؟ می گه نمی دونم والا « تو استخر اهنگ تایتانیک می ذارن غضنفر غرق می شه « غضنفر تو خواب دعواش می شه شب بعد با بچه محلاش می خوابه « غضنفر می خواسته خودکشی کنه می ره تو گلدون می گه به من اب ندین « غضنفر عاشق می شه روی در خونشون تابلو می زنه بزودی « به غضنفر میگن این خیابون کجا میره ؟ « غضنفر شب ادراری داشته. یه روز صبح از خواب بیدار میشه میبینه جاش خشکه! « غضنفر سکه میندازه صندوق صدقات سوارش می شه « غضنفر می ره دزدی تفنگو می ذاره پشت گردن یارو می گه « غضنفر شب عروسیش غذا گیرش نمیاد قهر می کنه می ره « غضنفر با دوست دخترش رفته بوده بیرون یه دفعه می خوره « غضنفر با کُت وزیر شلواری تو خونشون نشسته بوده. ازش میپرسند: « امام جمعه تبریز: چت در صدر اسلام هم وجود داشته! مثلا شما وقتی نیت « غضنفر میره تو صف نونوایی، شاطره میگه: نون تا اینجا بیشتر نمیرسه، بقیه برن. غضنفر « به یه غضنفر میگند چرا قبض اب وبرق را دوست داری میگه « به غضنفر میگن: از مسافرت چی آوردی؟ غضنفر میگه: تشریف « غضنفر به رفیقش می گه من یه تمساح پیدا کردم چیکارش کنم؟ میگه ببرش باغ وحش. « غضنفر سواره خره بدون پالون بوده به جرم هم جنس بازی میگیرنش « غضنفر خواب میبینه داره بازی میکنه باباش رو میکشه میره مرحله بعد. « غضنفر از زمین و زمان گله می کرده می گه: چه دنیای بدی شده ادم « به غضنفر می گن نظرت راجب گرون شدن بنزین چیه؟ غضنفر می گه برای ما که فرقی نمی کنه « غضنفرا برای کمک به حزب الله یه بازی فوتبال دوستانه میزارن توی شهرشون البته با « غضنفر اسم نویسی میکنه واسه موبایل… میگه: خدا کنه نوکیا در بیاد « غضنفر مى ره خواستگارى به دختره یه بلیط اتوبوس مى ده! بابائه دختره شاکى میشه میگه: « بچه ی غضنفر به باباش میگه: بابا چرا ما هم مثل بقیه با هواپیما نمیریم کانادا؟ « غضنفر میگن اگه دنیار رو بهت بدن چه کار میکنی میگه من فعلا می خوام ادامه تحصیل بدم « ترکا زنگ می زنن قم. می گن: یه امام جمعه برامون بفرستید. قمی ها می گن: امام « می دونی چرا دوتا ترک نمی تونن کنار هم بخوابن ؟ برای اینکه تا صبح دعوا می کنن که « از غضنفر می پرسند چرا پرنده ها زمستان از شمال به جنوب پرواز می کنن ؟ میگه: آخه « یه غضنفر می بینن طناب بسته به کمرش میگن چرا اینکارو کردی ؟ میگه می خوام خودکشی « زن: مرد چرا کولر نمی خری ؟ غضنفر: به درد نمی خونه اونایی هم که دارن گذاشتن رو « یک غضنفر نصف شب توی خیابون رانندگی می کرد که یک دفعه ترمز نمیگیره از اون طرف « به غضنفر می گن اون جهنمه اون بهشت کدومشو می خوای بری. غضنفر می بینه « به غضنفر میگن: چی شد مامانت مرد ؟ میگه: رفت پشته بوم رخت پهن کنه « غضنفر کیس کامپیوترشو می بره نمایندگی میگه: آقا این این خرابه می پرسن چرا؟ « به غضنفر میگن با نجیب جمله بساز. میگه شلوار من نه زیپ داره نه جیب « غضنفر تو سینما وسط نشسته بوده ، دست میکنه تو دماغش و حسابی تمیزش « یه غضنفر و یه عربه داشتن با هم دعوا میکردنو به هم فحش میدادند. « داریوش میاد ایران، ملت کلی تحویلش میگیرن، داریوش حال میکنه، میگه چی واستون « خارجیه داشته غرق میشده داد میزنه Help غضنفر میگه: خاک تو سرت، اگه بجای کلاس زبان « غضنفر میرسه، میخورنش « غضنفر قلکش پر میشه، 500 تومن سر میده، با یه قلک نو عوض میکنه « غضنفر میگه: من دیگه سوتی نمیدم. میگن: از کِـی؟ میگه: از هر کِـی. از همین کِـی « غضنفر انگشتشو میکنه تو نافش، ریست میشه « غضنفر سرش رو بی آب شامپو میکنه. میگن چرا بی آب؟ میگه: چون روش نوشته مخصوص موهای « غضنفر میره لایه ازون رو بدوزه، اما بر نمیگرده. میبینن لایه ازون رو از بیرون « غضنفر آنتی بیوتیکشو سر وقت نمیخوره، ازش میپرسن چرا؟ میگه: میخوام میکروبها رو « غضنفر اپلیکیشن فرم پر میکنه ، جلوی سکـ..س می نویسه: بله خیلی زیاد « به غضنفر میگن: دو دو تا؟ میگه: بیخیال. کلمه بگو جمله بسازم « دو تا غضنفر با لگد میزدن زیر ناف هم. یکی میگه: دردتون نمیگیره؟ ترکا میگن: نه « به غضنفر میگن: ناف تهران کجاست؟ میگه: یه کم بالاتر از برج میلاد « غضنفر سوار تاکسی میشه درو نمیبنده. راننده میگه: درو ببند. غضنفر میگه: زرنگی؟ « غضنفر توالت میساخته. آجر کم میاره. اوپن میسازه « غضنفر شماره تلفن پیدا میکنه. زنگ میزنه میگه: من شماره تونو پیدا کردم. آدرس بدین « غضنفر تاکسی دربست میگیره. از پنجره سوار میشه « به غضنفر میگن تو زبونتونخدارین؟ میگه: یوخ « غضنفر میپرسن به 5 تا دختر که رو یه میله نشسته ان چی میگن؟ میگه: یه سیخ جیگر « غضنفر ریش بزی میزاره. دچار بحران شخصیتی میشه « به غضنفر میگن: سه تا فوتبالیست نام ببر. میگه: علی دایی، علی کریمی، فرار مهدوی « به غضنفر توپ فوتبال نشون میدن میگن: چیه؟ میگه: شطرنج گردالی « به غضنفر میگن: نظرت راجع به آتروپات چیه؟ میگه: راستش یخمک خوشمزه تره « غضنفر داشته شنای قورباغه میرفته، لک لک میاد میخوردش « غضنفر جونش به لبش میرسه، تف میکنه میمیره « غضنفر پاش خواب میره، کفشاشو میدزدن « غضنفر میمیره، عکسشو نداشتند بذارن رو قبرش، تا گردن دفنش میکنند « به یه غضنفر می گن چرا میری سربازی ، میگه والا فقط به خاطر مرخصی هاش « یه روز غضنفر پاش درد میکرده تو جورابش قرص بروفن میندازه « غضنفر خیلی شاکی میره تو آزمایشگاه داد میزنه:پس چرا جواب خون شهدا رو « یه غضنفر میمیره. شب اول قبر ۶۲ تا فرشته میان سراغش. ۲تاشون سوال می کردن... « یه غضنفر تو آینه عکس خودشو می بینه بعد می گه: ا...این چه آشناست ! بعد از « غضنفر شب که میشه میخوابه خواب حنا بندون عروسیشو میبینه صبح که از خواب بلند « غضنفر بابا ش میمیره هفتش خیلی شلوغ می شه واسه چهلم بلیط می فروشه « غضنفر آشغال میره تو چشماش سره ساعت 9 میشینه دم در « پلیس به غضنفر: اینجا ماهیگیری قدغنه!!! غضنفر: ولی اینجا تابلو نزدین!!! « به غضنفر میگن با آب و برق و خاک جمله بساز « غضنفر میره کله پاچه فروشی، یارو بهش میگه: قربون چشم بگذارم؟ غضنفر میگه: نه « غضنفر به دختره میگه بوس میدی؟ میگه نه! غضنفر میگه به جهنم بخاطر خودت گفتم من « یه روز غضنفر میره داروخانه میگه اقا ببخشید کاندوم دارین دکتوره که فارس بود « غضنفر رفته بود زیارت امام رضا. بعد از زیارت دستش را برای احترام روی سینه « غضنفر میره پرنده فروشی طوطی بخره یه جغد میکنن تو پاچش. میاد خونه بعد یه « غضنفر می ره هیئت راش نمی دن خودش می ره هیئت می زنه هیچکـ..س رو راه نمی ده « یک بار یک غضنفر زنگ میزنه تاکسی تلفنی میگه اقا ماشین دارید « غضنفر باباش میمیره میخواسته خاکش کنه جو میگیرتش باراندازش میکنه « غضنفر واسه رفیقاس خالی می بنده می گه: من هر دو هفته یک بار می رم ژاپن. « غضنفر تو جوی آب تف میکنه میره دنبالش پاشو بگذاره روش « به غضنفر می گن این میس کال که می گن چیه؟ « غضنفر می خواسته خودکشی کنه می ره تو گلدون می گه به من اب ندین « غضنفر داشته نوار نوحه گوش میداده میزنه اخرش ببینه شام میدن یا نه « به غضنفر میگن چرا ترک شدی میگه اولش تفریحی بود « غضنفر سر سفره داد میزده میگفته بربری بدین بربری بدین بهش میگن چی شده میگه اب تو « غضنفر میگفت عجیبه !! میگن بهش چی عجیبه ؟ میگه ۱۰۰ هزار تا تماشاچی ۲۲ تا بازیکن ۳ « غضنفر مست میکنه شنگول میشه گرگه میاد میخورتش « غضنفر میره پمپ بنزین. یارو به غضنفر میگه آقا سوپر بزنم یا معمولی غضنفر میگه: « تو اردبیل به مناسبت میلاد امام علی به همه ی اونهایی که اسمشون میلاد بود جایزه « غضنفر زنگ میزنه آژانس انرژی اتمی میگه البرادعیه؟ یارو میگه آره. میگه دکتر غضنفر؟ « به غضنفر میگن تو روز چند تا نون میخوری ؟! میگه: 2 تا سنگک, 5 تا لواش , 5تا « غضنفر زنگ میزنه 118، میگه: ببخشید شماره تلفن کل عباس رو دارین؟!یارو میگه: نه. غضنفر « غضنفر رستوران میزنه، رو درش مینویسه: وقت نهار تعطیل است « غضنفر تو قرعهکشی بانک ماکسیما برنده میشه. روزی که میخواستن تحویلش بدن میگه اینو « به یه غضنفر می گن چرا میری سربازی ، میگه والا فقط به خاطر مرخصی هاش « یه بار غضنفر با خودش کشتی می گیره دوم می شه « تو تبریز می بینن که بعد از چهارشنبه سوری بیشتر آسیب دیده ها سرو دست و پا شکسته « غضنفر میره تو خواربار فروشی میگه: نیم کیلو پنیر بدین، یارو بهش میگه: ببخشید، شما « غضنفر میفته تو جزیره آدم خورا، آدم خورا میگیرنش، رئیسشون میگه: اینا رو پوستشون « غضنفر میشه رئیس فدراسیون شطرنج، دو تا قانون جدید میذاره: « یهروز غضنفر خودشو تو آب می بینه می گه جل الخالق اسب آبی « غضنفر رشتهاش دامپروری بوده، روش نمیشده به کسی بگه. یکی ازش میپرسه: رشتهات چیه؟ « دو تا ماشین با هم تصادف میکنند و دست بر قضا، یکیشون ترکبوده. افسر میاد و « غضنفر میره خیاطی میگه: با این پارچه برام یه کت و شلوار بدوز، فردا نیام بگی سوزنم « غضنفر با ماشینش میزنه به یه زنه، زنه میگه: آی دستم، آی پام، آی سرم! غضنفر میگه: « غضنفر میخوره به دیوار میگه ببخشین « یه روز یه غضنفر میزنه ننه و باباش رو می کشه٬ ازش میپرسن چرا کشتیشون؟میگه آخه بعد « به غضنفر میگن اسم یه پستاندار بگو که پرواز میکنه٬غضنفر میگه:مهماندار ه « غضنفر به خالش میگه: « به غضنفر میگن موقه سکـ.. جه طوری زنتو دیونه میکنه؟ میگه وقتی کارم تموم شد کـ..رمو با « غضنفر میخواسته بچه اش دو قلو بشه رو کـ..رش تشدید میذاره « غضنفر میره میوه فروشی، میگه: حاجی یک کیلو ازین لیموها به ما بده. میوه فروشه بهش « پسر غضنفر میره پیش یک افسره پلیس، ازش میپرسه: ببخشید ساعت چنده؟ یارو میگه: ده « غضنفر جنده آورده بوده خونه، جندهه همینجوری که داشته ساک میزده، کـ..ر غضنفر رو مثل « غضنفر رو زمین یک کرست پیدا میکنه، میگه: اااه...! بی فرهنگا خودشو میخورن، پوستشو « از غضنفر می پرسن زنتو کردی؟ می گه: از بچگی عادت کردم وقتی پستون می خورم خوابم « یارو غضنفر پاش ترک خورده بوده بهش می گن اگه جوراب پات کنی ترکش برطرف می شه !! تر « به غضنفر می گن آدم تو سربازی یا کـ..ن می شه یا سیگاری !!!! غضنفر می گه: خدا رو شکر « غضنفر شب که میشه میخوابه خواب حنا بندون عروسیشو میبینه صبح که از خواب بلند « به غضنفر می گن اگه دنیا رو بهت بدن چی کار می کنی می گه من فعلا می خوام « غضنفر بابا ش میمیره هفتش خیلی شلوغ می شه واسه چهلم بلیط می فروشه « به غضنفر میگن ترمز ABS چیه؟ میگه تو سرعت های زیاد و سر پیچ ها کار حضرت « غضنفر آشغال میره تو چشماش سره ساعت 9 میشینه دم در « پلیس به غضنفر: اینجا ماهیگیری قدغنه!!! غضنفر: ولی اینجا تابلو نزدین!!! « به غضنفر میگن با آب و برق و خاک جمله بساز « غضنفر میره کله پاچه فروشی، یارو بهش میگه: قربون چشم بگذارم؟ غضنفر میگه: نه « غضنفر به دختره میگه بوس میدی؟ میگه نه! غضنفر میگه به جهنم بخاطر خودت گفتم من « یه روز غضنفر میره داروخانه میگه اقا ببخشید کاندوم دارین دکتوره که فارس بود « غضنفر رفته بود زیارت امام رضا. بعد از ز جکهای زشتتوصيه دخترانه : اگه يه موقع مورد حمله يک پسر قرار گرفتی شلوار اونو بکش پايين دامن خودتو بده بالا !
فکر بد نکن! آخه اينجوری تو ميتونی بدوی ولی اون نميتونه --------------------------------------- از يه پايين شهري مي پرسن 'زن ذليلي' يعني چي؟ ميگه: همونيه كه بالا شهريها بهش ميگن تفاهم ------------------------------------------ زن به شوهرش: بازم جلو جمع به من گفتی احمق؟ شوهر: ببخشید عزیزم، نمی دونستم این راز باید فقط بین من و تو باقی بمونه ------------------------------------ میدونی چرا دخترها وقتی ار خواب پامیشن چشماشونو میمالند؟ چون تخم ندارند. --------------------------------------- بچه هه از خواب پا ميشه، ميبينه مامانش نشسته رو شيكم باباش و داره تند تند بالا پايين ميپره!! يهو ميگه: مامان داري چيكار ميكني؟ مامانش هول ميشه ميگه: هيچي عزيزم! شكم بابات گنده شده، دارم بادش رو خالي مي كنم! بچه هه ميگه: مامان جون اين كارا فايده نداره چون وقتی میری سر كار دوباره دختر همسايه پاييني مياد خونمون با دهنش تو شكم بابا فوت ميكنه !!!! ------------------------------------
یه زن مه میمیره،بعد از چند وقت میاد به خواب دخترش،میگه:دخترم تا میتونی تو این دنیا اصلا کار خوب نکن،من اینجا حوری شدم،وقت نمیکنم شرتم رو بکشم بالا... -------------------------------------- اصول زندگي در ايران: نكني مي كننت، بكني مي كننت، بدي مي كننت، ندي هم مي كننت، خلاصه همه يه جورايي راست كردن كه بكننت، نخند! بخندي هم مي كننتزنه تو هواپيما مي گوزه همه نگاش مي كنن خجالت مي كشه، يه لره بغل دستش بوده بلند مي شه ميگه من بيدم، زنه بوسش مي كنه لره را جو مي گيره بلند مي شه به همه ميگه از حالا به بعد اين خانم چه بگوزه چه برينه همش من بيدم ميدوني چرا صبح جمعه نانوايي خلوته؟ چون گروهي بيهوشن! گروهي زير دوشن! گروهي هنوز روشن! گروهي كه نتونستن بيهوده مي كوشن قاضي خطاب به متهم قزويني: طبق نظريه پزشكي قانوني متهم هستيد به پارگي مقعد، شكستگي استخوان لگن، شكافتگي روده، تركيدگي ستون فقرات، چه دفاعي داريد؟ قزوينيه ميگه: آقاي قاضي يه كون كرديم ديناميت كه كار نذاشتيم زندگي بعد از يارانه ها: آب : اشك // غذا : كشك // يخچال : مشك // حمام: تشت // دستشويي: دشت// سفر خارجي : رشت وزير مسكن گفته: بحمدالله مشكل مسكن جوانان حل شده، امروز بيش از صد جوان به دختر من گفتن: خونه خالي داريم فرق زن با قليون: رو قليون 5 دقيقه كار مي كني 3 ساعت حال مي ده، ولي رو زن 3 ساعت كار مي كني 5 دقيقه حال مي ده گفت: خرمشهر را خدا آزاد كرد! لره گفت: پس بگو ما تو سنگر كون مي داديم تركه ميره حموم غسل كنه مي گه غسل جنايت مي كنم استغفرالله....!!! ميگن بابا جنابت نه جنايت، ميگه آخه اونجوري كه من كردم والله جنايت بود ! چيز سه تا مرد را به خاطر تجاوز، طبق شغلشون مي خواستند قطع كنند اولي قصاب بود با ساتور قطع كردن، دومي كه نجار بود به اره. سومي مي خنديد، گفتن چرا مي خندي؟ گفت من آبنبات فروشم ، بايد انقدر بخورن تا تموم بشه پيوندها
تبادل لینک
هوشمند
|
|||||||||||||||||
|